زن بودیم و زندگی نکردیم.

دو روز از 26 شهریورماه گذشته. صبحش با نور آفتابی که مستقیم روی چادر افتاده بود، توی بلندی‌های جهان‌نما، بالای ابرهای استان گلستان، شروع شد. اما به شب نکشید که غم همه جا رو گرفت. روزی بود که مهسا امینی دیگه توی کما نبود. دیروز خیلی سخت گذشت، حالمون بد بود. واسه اونایی که بیشتر زندگی کردن و بیشتر آزادی دیدن، سخت‌تر.

حالا من میخوام بعد از 4 سال، از چیزی حرف بزنم که هیچوقت ازش حرف نزده بودم، از جنگی که همیشه داشتم و حالا میخوام واکاوی‌ش کنم. شاید چون فکر میکنم حرف زدنه که میتونه مسیر رسیدن بهش رو برای همه هموار کنه. هر کدوممون، هر قدر که میتونیم باید بجنگیم تا تابوها رو بشکنیم. جنگیدنی که خیلی سخت نیست، فقط باید ترس‌هات رو کنار بذاری و درمورد تجربه‌هات حرف بزنی.

4 سال پیش، همچین روزایی بود که داشت اتفاق می‌افتاد. تاریخ دقیقش رو یادم نیست. شاید اگه برم پرینت تراکنش‌های حساب بانکیم رو بگیرم، یا تاریخ اسنپی که اولین بار از یه مبدا به یه مقصد مشخص گرفتم رو دربیارم، بتونم روز و حتی ساعت دقیقش رو بگم. اما مطمئنم شهریور بود. از تولدم رد شده بود و باید بزرگ میشدم، باید تغییر میکردم. خیلی وقت قبلترش بهش فکر کرده بودم، تا اینکه توی اولین موقعیت امتحانی، دل باختم.

امتحانی به شماره اولین آگهی «همخونه دختر» توی دیوار زنگ زدم و بعد با دوست صمیمی اون دورانم، امتحانی برای بازدید خونه هماهنگ کردیم. وارد کوچه‌ش که شدیم، چشمم به یه خونه قشنگ افتاد. گفتم خدا کنه پلاکش همین باشه! اگه همین باشه قطعی‌ش میکنم. خوشبختانه همون بود.

حالا 4 سال از اون روزها میگذره و من هنوز نتونستم درمورد مستقل زندگی کردنم حرف بزنم. چندتا از دوستان نزدیک میدونن، یعنی توی موقعیت‌های مختلف یا لو رفته، یا سوتی دادم، یا فرد مقابل رو قابل اعتماد دونستم و بهش گفتم. ولی حالا دارم براش پست میذارم و میخوام مفصل درموردش حرف بزنم. از شروعش، چالش‌هاش و لذت‌هاش. شاید این حرف‌ها کمک کنه تابوی این موضوع شکسته بشه و اینطوری حتما بخش مهمی از فشارهایی که داشتم، کم میشه. تابوی مستقل زندگی کردن یک دختر مجرد.

حالا میخوام توی روزهایی که داریم همو تشویق میکنیم به شجاعت، به ایستادن و به مبارزه، اولین مبارزه رو که قطعا توی زندگی شخص من مبارزه محسوب میشه رو شروع کنم. مبارزه با تفکری که 4 سال مجبور بودم حرف نزنم و نذارم کسی بفهمه و مادرم شرایط سختتری داشته باشه در پنهان کردنش از فامیل. فامیلی که انگار فقط به وقت فضولی و سر فرو کردن توی زندگی اقوام پیداش میشه و از شرایط متفاوت آدم‌ها درکی نداره. صد البته که خودشون هم بخاطر همین تفکرات، توی مضیقه هستن.

4 سال پیش، برای من سال گذار بود. گذار از محدودیت‌هایی که هر زنی در ایران ممکنه تجربه کرده باشه. سال 97 بود که میتونستم خودم رو به معنای تمام و کمال، یک زن مستقل بدونم. استقلالی که رسیدن بهش آسون نبود. انگار اون بازه زمانی، خیلی بهم سخت گذشته بود. اونقدر سخت که شاید بیشتر توان و انرژیم رو از دست دادم. سالی که دوندگی زیاد داشت، بگو مگو زیاد داشت، تردید زیاد داشت، دل‌کندن زیاد داشت، اضطراب زیاد داشت، و همه اینا رو تحمل کردم، بخاطر کورسوی امیدی که میدونستم بالاخره بهش میرسم.

دکتر روانشناسم پیشنهاد کرده بود مستقل زندگی کنم. چون آدم در بند موندن نبودم. چون از روی چندتا نمودار و خط که نتیجه تست روانشناسیم بود، فهمیده بود اگه همینطوری ادامه بدم، باید به بیماری روانی بعدش و افسردگی سلام کنم. شرایط روحی خوبی نداشتم، از یه رابطه 4 ساله پر از رنج خارج شده بودم و هنوز غبار اندوه رو از دامنم نزدوده بودم که باید کمر راست می‌کردم برای ورود به مسیر سخت بعدی. مسیری که حالا می‌بینم برای هم‌سن‌وسالام چقدر دور از دسترسه. طوری که حتی حاضر نیستن چند قدمی واردش بشن.

دکترم گفته بود اگه خواستی عملی‌ش کنی، به خونواده‌ت نگو. اگه بگی سختتر میشه. برای همین همه کارامو با همراهی و مشورت دوستم کردم. خونه و هم‌خونه‌ای‌ها که به دلم نشستن، پس‌اندازمو که بالا پایین کردم، دیدم میشه. حداقلش اینه که کم میارم و برمیگردم، هرچند سرخورده‌تر و ناامیدتر باشم، ولی حداقلش اینه که تجربه‌ش کردم و عقب ننشستم.

روز موعود که رسید، از تمام اتاقم، فقط یه چمدون لباس جمع کردم و یه کارتن کتاب. مامانم درست فهمیده بود، صبح اون روز انرژی بیشتری داشتم که فکر می‌کرد بیدار شدم تا دستی به سر و روی اتاقم بکشم. وقتی ازش کارتن خواستم، فکر می‌کرد قراره خرت و پرتای اضافه‌م رو بریزم توش و بذارم دم در، نه چند جلد کتابی که دوست داشتم همراهم باشن.

یادمه وقتی بهش گفتم برنامه چیه و قراره چند ساعت دیگه برم خوابگاه مستقر شم تا درس بخونم و آزمون ارشد شرکت کنم و به زندگی برگردم، تُرش کرد و دعواهای همیشگی‌ش شروع شد. یادمه گفت اگه میخوای بری، همین الان برو. غم و غرور رو از خودش به ارث بردم. حدس میزدم حالش چیه. ولی تغییر، نیاز به تحمل درد داره و میدونستم این تغییر به نفع هردومونه.

چند ساعت رو توی خلاء گذروندم. توی ماشین راننده اسنپی که بهش قول هزینه انتظار و حمل بار داده بودم و درعوض داشت نصیحتم میکرد که هیچ جا خونه مامان بابا نمیشه. حالا 4 سال میگذره و مطمئنم هیچ جا خونه مامان بابا نمیشه، ولی اگه بخوای سطح جدیدی از زندگی رو تجربه کنی، مجبوری همه چی رو با هم رها کنی. من می‌خواستم وارد سطح جدیدی بشم که تا قبل از اون ندیده بودم.

سخت بود؟ قطعا! ولی شیرینی‌هاش می‌چربید و همین شده که بیشتر از 4 سال پاش وایستادم؛ با تموم تنهایی‌ها، نداری‌ها، گرسنگی‌ها، دویدن‌ها، تعمیر خرابی‌ها، احساس ناامنی‌ها، حرف شنیدن از بزرگترها و … . میخوام بگم خیلی می‌ارزید و خیلی رشد کردم. اونقدر که حالا لازم میدونم زندگیم رو به سطح بالاتری ببرم. به سطحی که هر زنی بدون تجربه استقلال، میتونه بهش برسه، اگه حداقل از نظر ذهنی مستقل شده باشه.

جنگیدن برای حقوق برابر همه زن‌ها. برای اینکه هر زنی بتونه آزاد باشه، خودش برای خودش تصمیم بگیره و زندگی کنه.

می‌دونید که دارم از چی حرف میزنم؟ 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *