زن بودیم و زندگی نکردیم.

دو روز از 26 شهریورماه گذشته. صبحش با نور آفتابی که مستقیم روی چادر افتاده بود، توی بلندی‌های جهان‌نما، بالای ابرهای استان گلستان، شروع شد. اما به شب نکشید که غم همه جا رو گرفت. روزی بود که مهسا امینی دیگه توی کما نبود. دیروز خیلی سخت گذشت، حالمون بد بود. واسه اونایی که بیشتر زندگی کردن و بیشتر آزادی دیدن، سخت‌تر.

حالا من میخوام بعد از 4 سال، از چیزی حرف بزنم که هیچوقت ازش حرف نزده بودم، از جنگی که همیشه داشتم و حالا میخوام واکاوی‌ش کنم. شاید چون فکر میکنم حرف زدنه که میتونه مسیر رسیدن بهش رو برای همه هموار کنه. هر کدوممون، هر قدر که میتونیم باید بجنگیم تا تابوها رو بشکنیم. جنگیدنی که خیلی سخت نیست، فقط باید ترس‌هات رو کنار بذاری و درمورد تجربه‌هات حرف بزنی.

ادامه

دیدم چقدر منم!

10 سال از ورودم به دانشگاه گذشته و من هنوز یک دانشجو هستم! البته از نوع راکد یا جاری یا لجن گرفته، چه توفیری می‌کند؟ مهم این است که من بعد از 10 سال، هنوز یک درس 3 واحدی دارم که بابت پاس نکردنش محکوم به دانشجو بودن‌ام!

حالا بعد از 5 سال دوری از میادین و برنگشتن برای برداشتن کلاه جا مانده در دانشکده مهندسی، رفتم تا کار را یک سره کنم و پوستِ مهندسی برقی را که به دمش رسیده بودم، کامل بکنم.

ادامه خواندن دیدم چقدر منم!