فوبیای خرید هدیه

لحظاتی پیش، وقتی داشتم فضولی‌هایم را در پیج دختری که دقایقی قبل‌ترش فکر می‌کردم چقدر شبیه همیم، به منصه ظهور می‌رساندم (هرچند بعد از اسکرول بیشتر و دیدن جلد کتاب «شرمنده نباش دختر» کاملا منتفی شد)، و درست کمی قبل‌تر از این که به دایرکتش شبیخون بزنم تا بعد از سلام و احوال‌پرسی بپرسم: «جسارتا شما در کدام شرکت مشهدی کار می‌کنید و عنوان شغلی دقیق‌تان چیست؟»، عکس جلد دفترچه‌ای را بین پست‌ها دیدم. دفترچه‌ای که مرا یاد هدیه‌ای انداخت که یکی از دوستانم برای تولد چند سال پیشم خریده بود.

بعد یاد این افتادم که هدیه دیگری هم به مناسبتی دیگر خریده بود و من هیچ‌وقت هدیه‌هایش را جبران نکرده‌ام و هدیه‌ای برایش نخریده‌ام. نه به مناسبت تولدش و نه هیچ!

بعدتر یادم آمد که این ناجوانمردی را نه‌تنها در قبال او، که در حق دوستان زیادی روا داشته‌ام.

بعد به این فکر کردم که چرا هیچ‌وقت برای دوستی هدیه نخریده‌ام. قطعا از سر نداری نبوده، که خریدن هدیه‌های کوچک و به یاد ماندنی، از عهده‌ خارج نیست.

پای خساست هم نگذارید خواهش می‌کنم. من هر چه باشم، از بچگی روی خودم حسابی کار کرده‌ام که خسیس نباشم و هرچه دارم و ندارم با دوست و آشنا و گاهی هم ناآشنا، قسمت کنم.

این شد که مسیر بررسی موضوع را به سمت دیگری بردم. یعنی به جای اینکه از خودم بپرسم این خصلت از کجا نشأت می‌گیرد و دلیلش کدام اتفاق دوران کودکی است، سوال دیگری طرح کردم: تا به حال برای کسی هدیه خریده‌ام؟

ناگهان خاطره‌ای، در کسری از ثانیه، مانند پتکی روی سرم فرود آمد. جمجمه‌ام ترک برداشت و بینی‌ام شروع به خون‌ریزی کرد. امیدوارم توصیف خوبی برای نشان دادن تلخی خاطره انتخاب کرده باشم. چون برای خودم منطقی است و نتیجه خوردن پتک به سر، همین است.

این را هم پس ذهنتان داشته باشید که از بچگی اهل هدیه دادن و هدیه گرفتن نبوده‌ایم. یعنی توی خانواده و فامیل از این رسم‌ها نداشتیم. تنها تولدی که یادم می‌آید و البته عکس‌هایش هم موجود است، تولدی است که مبتلا به یک بیماری پوستی بودم و صورتم گُله به گُله آبله زده بود و احتمالا خانواده با خودشان گفته‌اند: «چقدر صورت فرانک با این آبله‌ها زشت شده، پس براش تولد بگیریم!». شاید هم پوست صورتم از همان ابتدا حجت را بر من تمام کرده که از این به بعد مهمونی و تولد باشه، برنامه همینه‌. تازه جشن تولدی مشترک برای من و برادرم بود. شاید هم کلا تولد برادرم بوده و من همین جشن تولد را هم نداشته‌ام.

تولدی که دوست و فامیل هم توی عکس‌ها هستند و اتفاقا لباس پلوخوری قرمز با گل‌های سفید تنم کرده‌اند و در یکی از عکس‌ها، دختر همسایه طوری نگاهم می‌کند انگار اگر چند سال بزرگتر بودیم، به خواستگاری‌ام می‌آمد. آن هم با آن صورت کهیری!

خب، محتوایی که باید پس ذهنتان داشته باشید تمام شد. خلاصه این که تولد بازی را ندیده و از کسی یاد نگرفته‌ام. حالا چطور می‌توان انتظار وجود استعداد هدیه خریدن داشت؟

برویم سر خاطره اصلی. سال‌ها بعد، تولد کسی بود که قلبا می‌خواستم نابی‌ترین هدیه بازار را برایش بخرم. پول ته جیبم زیاد نبود. رفتم چهارراه لشگر و به عشق علایق آن دورانم در طبیعت‌گردی، چاقوی سوئیسی دسته قرمزی، با پرچم اصل سوئیس خریدم. که چندین قابلیت داشت و ابزار خوب و جمع و جوری می‌شد برای مواقع اضطراری. چیزی بود که خودم خیلی دوست داشتم داشته باشمش تا از چاقو و انبردست و سوهان و در باز کن و پیچ‌گوشتی و موچین و حتی خلال دندانش استفاده کنم. اما بعدتر متوجه شدم هدیه را، هدیه داده به دوستش.

و من سال‌هاست دوست ندارم برای کسی هدیه تولد بخرم. انگار مطمئن باشم هدیه را دوست ندارد. حس می‌کنم هدیه‌ای که می‌خرم، هرچه باشد خوشحال کننده نیست. البته که این موضوع درمورد سوغاتی هم صدق می‌کند. برای همین اگر از کسی هدیه نگیرم خوش‌حال‌ترم، چون استرس جبرانی هم ندارم.

پس لازم می‌دانم از همین تریبون، از همه عزیزانی که برایشان هدیه نخریده‌ام عذرخواهی کنم. خصوصا از مادرم که همیشه می‌خواست طلا یا سفر عتبات هدیه بگیرد؛ صد البته که دلایل‌شان متفاوت است، اما فرصت را غنیمت شمردم تا یکجا از همه عذرخواهی کنم و حلالیت بطلبم. من را ببخشید که فوبیای خرید هدیه دارم!

پی‌نوشت: بعدها شاید عکس تولد بچگی‌ام را به مطلب اضافه کردم!

2 دیدگاه در “فوبیای خرید هدیه”

  1. خیلی عاالی بود. قشنگ تا اخر مطلب را با اشتیاق فراوان خواندم. گاهی جملات زیادی طولانی میشد فقط ولی عالی و جذاب بود👌👌

    1. خیلی ممنون بابت نظرتون 🌱
      جملات طولانی حلقه‌ای بر گردنم آویختن که نمیتونم رهاشون کنم. گاهی وسط متن طولانی پیداشون میشه و میگن ما هم باشیم. حتما سعی میکنم جملات رو کوتاه‌تر بنویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *