یکی از خاطرات پررنگی که از دوران مدرسه در خاطرم مانده، یکی از کلاسهای ریاضی دوران راهنمایی است. شاید فکر کنید این خاطره را معلم این درس در ذهنم ثبت کرده، که متاسفانه باید عرض کنم این خاطره دقیقا به این علت در خاطرم ثبت شده که آن روز معلم ریاضی نیامده بود و یکی از اعضای کادر اجرایی مدرسه به جای او به کلاسمان آمد. هیچ خوب نیست مسئول برقراری نظم را بفرستند به کلاسی که بنایش بر کار تیمی بنا شده بود. یعنی آن زمان معلم ریاضی دستمان را باز گذاشته بود تا هر چه میتوانیم درمورد مسائل ریاضی و روشهای موجود برای حل هر مسئله حرف بزنیم و با کمک هم به جواب درست برسیم.
مسئول مربوطه در جایگاه معلم نشسته بود و حواسش هم به حل تمرینها پای تخته بود و هم به برقراری نظم در کلاس. من که طبق عادت دوست داشتم به سوالات ریاضی همکلاسیها پاسخ بدهم، مدام سرم را روی دفتر یکی از اطرافیان دراز میکردم و سوالی که داشتند پاسخ میدادم یا در حد توانم راهنمایی میکردم. این کار همیشهمان بود، نه فقط من، که تکتک همکلاسیها. موتورم روی دور افتاده بود و به جای اینکه به حل تمرینهای خودم برسم، تمرینهای بقیه را با هم حل میکردیم. چنان شعفی از این کار تیمی در وجودم شکل گرفته بود که نمیدانم سرم روی دفتر کدام همکلاسی در کدام نیمکت بود که صدای مسئول برقراری نظم بلند شد. طوری نهیبم زد که هر چه عدد و علامت ریاضی بود، از دماغم بیرون ریخت! تذکر داد سر جایم بنشیم و حواسم به تمرینهای خودم باشد.
این خاطره از این جهت توی ذهنم آمد که در حال حاضر مشغول انجام یک کار گروهی هستم. دقیقا در همین لحظه که دارم این متن را تایپ میکنم، همتیمی ها در پنجره اسکایپ مرورگر، دارند روی تهیه گزارشی از تمرین گروهی کار میکنند. صدایشان را میشنوم، دارند درمورد مشکلاتی که کرونا برای یک شرکت نمونه، تحفه آورده حرف میزنند. من چه میکنم؟ من میکروفون و دوربینم را بسته بودم و تنها به حرفهایشان گوش میکردم. در این لحظه، 4 ساعت از جلسه گذشته و من در تمام مدت جلسه فقط گوش میکردم و لام تا کام حرف نمیزدم مگر اینکه یک نفر به کاری که خانم باباپور انجام داده ارجاع بدهد. همان مواقع میکروفون را باز کردهام و جملهای راندهام و بعد دوباره سرم را برگرداندهام توی کار خودم.
نه اینکه بخواهم این بیاشتیاقی نسبت به کار تیمی را گردن آن ناظم دوران راهنمایی بیاندازم، قطعا تنها عاملش آن خاطره دور نیست. در تمام مدتی که وارد اجتماع یا مشغول به کار شدهام و برای انجام برخی کارها وارد یک تیم شدهام، هر بار عاملی برای فرار من از کار گروهی نقش داشته.
اما فکری که آنموقع در ذهنم آمد و همچنان گاهی در ذهنم میآید این است: به کارها و تمرینات خودت برس!
این جمله در چند موقعیت مختلف از کارهای گروهی به ذهنم هجوم میآورد و مرا از همراهی پایاپای با تیم بازمیدارد. یکی از آن موقعیتها زمانی است که اعضای گروه را بالاتر از خود میدانم و مطمئنم نتیجه انجام آن کار بههرحال خوب است، چه حضور داشته باشم، چه نه؛ یا حتی اگر حضور نداشته باشم، کار بهتر پیش میرود. یکی زمانی است که آن کار گروهی از بازدهی لازم خارج شده، یعنی کارهایی انجام میشود که نیازی به انجامشان نیست و احتمالا میشد با صرف زمان و انرژی کمتری به نتیجه رسید و حس میکنم گروه دارد بیخودی زحمت اضافه میکشد و برای اینکه از گروه طرد نشوم، حرفی نمیزنم. یا حرفهای لازم را زدهام و نتیجهای نداشته؛ پس وقتی که ممکن بوده بیهوده صرف شود را میگذارم برای انجام کاری که به زعم خودم مفیدتر است.
جا دارد بگویم این وسواس در تمام کارهای روزمرهام ریشه دوانده و درمورد کوچکترینهایشان هم باید به فکر سیو زمان یا انجام به شکلی مفیدتر یا جایگزینی با کاری بهتر باشم. مثل حالا که هنوز در جلسه حضور دارم و حرفها را میشنوم و حرفی نمیزنم، بهتر است چند پنجره جدید باز کنم و همزمان چند مطلب از بلاگهای مورد علاقهام بخوانم یا حتی شروع کنم به نوشتن درمورد فکری ناگهانی.
دیگری زمانی است که اعضای گروه باب میلم نیستند. یعنی پروژه هرقدر هم که جالب توجه باشد، چون قرار است با افرادی انجام شود که از نظر فکری و عملی قبولشان ندارم، خود را کنار میکشم و ترجیح میدهم کار را مستقل و تنها جلو ببرم یا هیچ مشارکتی در آن نداشته باشم و اسمم را هم از تیتراژ پایانی حذف کنم.
به این ترتیب، تعداد حالتهای ایدهآل برای حضورم در یک کار تیمی انگشتشمار میشود و قضاوتی که احتمالا پر بیراه هم نیست، این است که: باباپور به درد کار تیمی نمیخورد. این جمله آنقدر در جلسات مختلف گروهی و خصوصی زده شده و گاهی هم با عباراتی مثل اخلاق نداشتن و تعامل بلد نبودن تلفیق شده که تنها دو درصد از توانم در مخالفت با این موضوع باقی مانده و عنقریب است خودم هم باورم شود که آدم کار تیمی نیستم! آن هم منی که دوست دارم کتاب را در جلسات کتابخوانی بخوانم، در گعدههای دوستانه حول یک موضوع حرف بزنیم، مسافرت را با گروهی دوستانه بروم و غذا از گلویم پایین نمیرود مگر یک نفر دیگر هم باشد که سر سفره بنشیند و همگام با من لقمه بگیرد.
باور بفرمایید TEDهای مربوط به کار تیمی را دیدهام و هرچه بلاگ پست در این مورد به چشمم خورده خواندهام، اما در همه اینها یک عامل بسیار مهم وجود داشته که مرا از حضور در تیم بازداشته. آن هم نسبت فکری من با دیگر افراد تیم است. نه اینکه لزوما خواسته باشم با افراد همفکر و همسو، همراه شوم، منظور میزان پذیرش فکری آنهاست. اینکه چقدر جا برای دریافت ایده جدید دارند، چقدر مشتاق آن هستند و چقدر در برابر نظر مخالف مقاومت یا در به کرسی نشاندن نظر خودشان تلاش دارند.
صد البته که اینها نظر شخصی است و من هم مواقعی را در بیراهه گذراندهام و همان کسی بودهام که همین حس بیهوده بودن همکاری را در دیگر همتیمیها القا کردهام، اما هدفم این بود که دقایق یا ساعاتی را صرف کنم تا بدانم دردم چیست و کجای کارم میلنگد، خصوصا که بارها مجرم شناخته شده و محکوم به جدا افتادن از گروه شدهام، چه خود خواسته و چه دگر خواسته، و این فکر چند ساعته سر و سامان نمیگرفت مگر اینکه به رشته تحریر درمیآمد، شده با هدف انتشار پستی در این بلاگ.
حالا حداقلش این است که خود را مجبور به واکاوی علتها کردهام و میدانم آن نیروی درونی که من را از بقیه دور میکند، از کجا آب میخورد و به این ترتیب میتوانم در مواجهه با چنین شرایطی، بهتر عمل کنم تا نه سیخی بسوزد و نه کبابی.
خوب بود